موج وبلاگی دوست شهیدت کیه !؟

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به من لبخند بزن

 ما شش بچه بودیم.چهار خواهر و دو برادر.هنور حیاط خانه ی نسبتا بزرگمان را که در محله ی باجک قم بود به یاد می آورم.یاد شیطنت های خودم و خواهرم،زهرا می افتم.زهرا دو سال از من بزرگتر بود.یادم میاید که از انبار دوچرخه فروشی پدر که در خانه بود دوچرخه بر می داشتیم و ساعت استراحت بین شیفت صبح و بعد از ظهر مدرسه مان بازی می کردیم.شب ها هم توی حیاط می نشستیم و تکالیفمان را انجام می دادیم و درس می خواندیم.

 

پدرم سرش به کارش بود.ما هم مثل خیلی از دختر های دیگر،به مادر تزدیک تر بودیم تا پدر.مادرم هوای بچه هایش مخصوصا ما دهترها را زیاد داشت.دوست داشت درس بخوانیم.می گفت:"حدّاقل تا دیپلم را باید بخوانید.دانشگاه رفتن پای خودتان."آن هم در قم آن زمان که تعداد کمی از دختر ها دیپلم می گرفتند.این توجه مادرانه را بگذارید کنار اینکه من آخرین بچه ی مادرم بودم.همیشه بهترین لباس هایی را که می شد برایم می خرید یا می دوخت.هر جا هم که می رفت معمولا مرا همراه خودش می برد.جلسه ی قرآن را که خوب یادم هست.با هم می رفتیم.سوره های ریزو درشت قرآن را که آن جا حفظ کردم از آن به بغد همیشه یادم بودند.

شروع جوانی ام همزمان با انقلاب شد.17سالخ بودم.دوران تغییرات بزرگ!این تغییر برای من از حزب جمهوری بوجود آمد.دبیر زیستمان در حزب کار می کرد.به تشویق او پایم آنجا باز شد.جذب فعالیت ها و کلاس های آن جا شم.کلاس های احکام،معارف،اقتصاد اسلامی....

ادامه دارد

یاحق

 

 


+ نوشته شـــده در یکشنبه 93 اردیبهشت 21ساعــت ساعت 4:11 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر