موج وبلاگی دوست شهیدت کیه !؟

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آقا سلام باغ شکوفه ای و شکوفه ی باغ

بی تو غروب جمعه چه دلگیر می شود

سیلاب غم ز کوه سرازیر می شود

ماه فلک ستاره فشاند ز چشم خویش

خورشید پشت کوه، زمینگیر می شود

دل مرده گشته مدّعی معجز مسیح

روباه در نبودن تو، شیر می شود

بس پیر در فراق تو مُرد و بسی جوان

در انتظار آمدنت، پیر می شود

تا ما نمرده ایم، تو پا در رکاب کن

تعجیل کن عزیز دلم! دیر می شود

بی تو تسلّی دل ما، ای عزیز جان !

فریاد و اشک و سینه و زنجیر می شود

تنها به خواب، روی تو دیدیم، سیّدی!

این خواب کی به وصل تو تعبیر می شود؟

بازآ که با تو نال? تنهایی علی

از چاه کوفه سرزده، تکبیر می شود

بگشای رخ که در ورق مصحف رخت

آیات فتح فاطمه  تفسیر می شود

وقتی تو ذوالفقار بگیری به دست خویش

فریاد ما به قلب عدو، تیر می شود


+ نوشته شـــده در شنبه 93 خرداد 24ساعــت ساعت 6:49 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر بدهید
اگر الان بودی

***یک روز زین الدین ، با هفت یا هشت تا از بچه ها می آمدند خط . صدای هلی کوپتر می آید . بعد هم صدای سوت راکتش 
بچه ها به جای اینکه خیز بروند ، ایستاده بودند جلوی زین الدین اکثرشان هم ترکش خورده بودند


***همه ی رزمندگان با شور و سر و صدا دنبالش می دویدند و روی دست بلندش می کردند و شعار " فرمانده ی آزاده" سر می دادند
آقا مهدی به سختی توانست خودش را از چنگ بچه ها نجات دهد، اندکی بعد، با چشمانی اشک آلود در گوشه ای نشسته بود و با تشر به نفس خود می گفت: « مهدی! خیال نکنی آدم مهمی شده ای که اینها اینقدر به تو اهمیت می دهند، تو هیچی نیستی، تو خاک کف پای بسیجیان هستی .....» همینطور می گفت و آرام آرام می گریست.

اصلا چه رنگی است این مهدی زین الدین؟سبز مثل صحرا؟یا آبی مثل دریا؟شاید هم سفید مثل ابر؟

نه

مهدی رنگ مردم است...رنگ همان بچه بسیجی های ساده و بی غل وغش;همرنگ همه ی آنها که عاشقش بودند...نمیدانم اگر الان بود چه شکل و شمایلی پیدا کرده بود؟شاید موهایش را آسیاب زمان و گذر 55 ساله ی عمرش سپید کرده بود و داس دروگر وقت چند شیار بر جبین بلندش انداخته بود!ولی مطمئنم دلش ... قلب خدایی اش هنوز هم همان بود!مهدی زین الدین اگر الان هم بود همان مرد آزاده و پاینده ی دهه شصت بود..نبود؟؟؟!اگر غیر از این بود شهید نمی شد...این را از صلابت نگاه دریایی اش میشود فهمید

یاحق


+ نوشته شـــده در شنبه 93 خرداد 24ساعــت ساعت 6:44 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر
کعبه شد سر زلفت دل به سجده افتاده

آمدی و حسین خندان شد

همه جا جز بقیع چراغان شد

آمدی و به برکت نامت

نام جدت علی فراوان شد

مادرت شد عروس زهرا و

افتخارش نصیب ایران شد

آشنا با صحیفه اش کردی

هرکه بر سفره ی تو مهمان شد

رمضان ماهِ سِرِّ شعبان است

رمضان شرح ماه شعبان شد

عده ای که به پات افتادند

به مناجات راهشان دادند

ابر و خورشید و ماه در کارند

خاکی از زیر پات بردارند

تب تو تب نبود درمان بود

راویان تب تو بیمارند

دوستان قدیمی زهرا

به تو و مادرت بدهکارند

در اسیری مادرت حتی

از مقامات او خبر دارند

هرچه مِهریه اش گران باشد

باز قوم علی خریدارند

به غلامت بگو دعا بکند

این گرفتارها گرفتارند

با مناجات تو ملائکه هم

سر شب تا به صبح بیدارند

تا نگاهی به بالشان بکنی

از کرم خوش به حالشان بکنی

کاش میشد بنا درست کنند

گنبدی از طلا درست کنند

همه جای مدینه را نه، نه

لااقل پنج تا درست کنند

گرد و خاک بقیع را ببرند

تا برایم دوا درست کنند

شیعیان حاضرند با گریه

آستان تو را درست کنند

با النگوی دختران عجم

چند ایوانْ طلا درست کنند

سنگها میخورد بر سر تو

تا که شاید صدا درست کنند

عمه را زد ولی سر تو شکست

هم سر عمه هم سر تو شکست


+ نوشته شـــده در دوشنبه 93 خرداد 12ساعــت ساعت 7:31 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر
دلبری ها میکنی با من الا ای مه جبین هاشمی

اعتراف میکنم در برگ ی امتحان جغرافیم که پرسیدند :"تنها قمر زمبن؟"

با افتخار نوشتم قمر بنی هاشم

معلم اهل دل من هم نوشت:رحمت به لقمه حلال سفره ی پدرت

یاحق


+ نوشته شـــده در دوشنبه 93 خرداد 12ساعــت ساعت 2:52 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر
بردی دلم را به یک نگاه

الان هرچه فکر میکنم نمیدانم چه شد؟گفتند هر شهیدی که لبخندش دلت را ببرد...انگار واقعا لبخند هایش دلم را برد...کجا؟نمیدانم!!!

گفتند ببینی اش فکر میکنی سالهای سال با هم رفاقت صمیمانه داشتید.وقتی دیدمش فکر کردم سال هاست می شناسمش...ازکجا؟نمیدانم!!!

گفتند این مهدی زین الدین را ما میشناسیم خیلی سخت پسند است.وقتی شدی بسیجی لشگرش دستت را میگیرد...وقتی سرباز گردانش شدم دستم را گرفت...چرا؟نمیدانم!!!

آن روز یادم هست که کتابش را گرفته بودم و باخودم بردمش به کربلا!گفتم چه جایی بهتر  از اینجا برای شناختن مردی مثل او!

به ضریح ارباب که رسیدم گفتم:آقا مهدی!خودت کمکم کن برسم به ضریح...این زیارت،هدیه من است به شما نگذار زیارتم بدون ضریح رفتن بماند...دور و برم را که نگاه کردم دیدم زیر قبّه ام...چه شد؟نمیدانم!!!

خلاصه از آن روز ها آقا مهدی شد دوست و برادر من!گستاخی و بی ادبی است بگویم برادرم!ولی انگار واقعا مثل یک برادر بزرگتر همه جا هست...همه جا هوایم را دارد...صبحها تا نگاهم به عکس بزرگش در خیابان که لبخند میزند نیفتد اصلا آن روز برایم شب نمی شود!

مخلص کلام اینکه این فرمانده شد فرمانده ی بزرگ زندگی من!مهدی زین الدین انگار آمده تا  سوار بر همان موتور تریلش از بزرگراه قلب من بگذرد و شناسایی دشمنهای خطّ مقدم دلم را یادم بدهد.

چه بگویم...؟نمیدانم!!!

فقط میدانم آنها که می شناسندش هم میدانند که گاهی آنقدر دوستش داریم که نمیدانیم چقدرررر!!!

چقدر؟نمیدانم!!!

 

یاحق


+ نوشته شـــده در دوشنبه 93 خرداد 12ساعــت ساعت 2:48 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر بدهید
عیدت مبارک داداش مهدی

.قتی خواستم ضربدر قرمز را بزنم و رایانه رو خاموش کنم یک دفعه یادم اومد امشب شب عیده...شب اربابه و تمام عاشقای ارباب امشب سر سفره اش مهمان اند...از معرفت به دوره اگر امروز رو به داداشمون تبریک نگیم...

امشب انگار تو در دانشکده ی عشق حسین،کارنامه ی قبولی ات را برای چندمین بار میگیری ...

نگاهت که افتاد به مهر حسین که"همه چیز با گریه بر حسین دردنیا تصفیه شد..."آن وقت که لبخند زدی از لبخند حسین یک نیم دعایی هم برای ما بکنی بس است فرمانده...

یاحق

 

 


+ نوشته شـــده در شنبه 93 خرداد 10ساعــت ساعت 8:3 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر
چیست دلچسب ترین عیدی ما از الله؟/یک سحر وقت اذان صحن اباعبدالله

منکه هستم سائلى بر خوان انعام شما

از ازل شیرین شده کام من از نام شما

اینکه من دیوانه باشم آن هم از عشق خدا

بوده در آغاز خلقت حُسن اقدام شما

گر شکسته بال میخواهى بیا بنگر مرا

فطرسى بشکسته پر هستم سر بام شما

اى که گفتى آب کم جو تشنگى آور به دست

اى که میریزد عطش از باده جام شما

تشنگى خواهم من امشب اى خداى تشنگى

تا که جان خود فدا سازم براى تشنگى

بى سرو سامان شدم تا که تو سامانم دهى

کافر محضم من امشب تا که ایمانم دهى

بى سوادم بهره از قرآن ندارم ذره اى

آمدم اى روح قرآن فهم قرآنم دهى

زنده جاوید گردد هر که باشد کشته ات

دوست دارم تا بمیرم از دمت جانم دهى

فطرسم، حرّم، گنه کارم، پشیمانم حسین

آمدم تا طعم شیرینى ز گفتارم دهى

احتیاج من ندارد انتها اى ذوالکرم

میبرم نام تو را تا که شود اینجا حرم

اى که هستى محور حبّ و ولاى اهل بیت

عشق تو ما را نموده مبتلاى اهل بیت

بى تو نامى از خدا هم در میان ما نبود

بى تو می افتاد از رونق صداى اهل بیت

اى که مردانه دل از پروردگارت برده اى

نیست عاشق بر تو مانند خداى اهل بیت

تا که نامت میشود جارى به لب ها یا حسین

جمع ما گیرد دگر حال و هواى اهل بیت

گر نبودى اسم غفّار خدا معنا نداشت

عفو و رحمت در میان هر دوعالم جا نداشت

شد مدینه کربلا تا که به دنیا آمدى

مادرت شد مبتلا تا که به دنیا آمدى

مصطفى شد بوسه چین از حنجر و حلقوم تو

چشمها شد پر بکا وقتى به دنیا آمدى

گفت این طفل ازمن است ومن ازاویم بینِ جمع

رازها شد بر ملا وقتى به دنیا آمدى

بهترین معناى رحمان و رحیم امشب بود

میدهد عیدى خدا وقتى به دنیا آمدى

عید عفو و رحمت آمد عید غفران آمده

ذکر تسبیح ملک زین پس «حسین جان»آمده

رمز صبر انبیاء عشق تو بوده یا حسین

نام تو صاحبدلان را دل ربوده یا حسین

میهمانى خدا گر خاص میشد بر رسل

حق پذیرایى به روضه مینموده یا حسین

اولین بارى که باب توبه واشد در جهان

نام زیباى تو این در راه گشوده یا حسین

هر که را حق از براى بندگى کرده جدا

نام تو بر قلب و جان او سروده یا حسین

جز سعادت نیست عاشق بر رُخ ماهت شدن

جز شهادت نیست راه خاک درگاهت شدن

حق آن لحظه که بوسیده پیمبر حنجرت

حق آن شورى که افتاده به قلب مادرت

حق بابایت على و گریه مردانه اش

حق آن جمعى که گردیده سراسر مضطرت

حق جبریل و سلامى که ز بالا آورد

حق فطرس آن دخیل گاهوار اطهرت

حق آن شیرى که از کام پیمبر خورده اى

حق اسمى که تو را گشته نصیب از داورت

یک گره بر دل بزن تا صد گره را واکنى

زشتى ما را به زیبایى خود زیبا کنى

یاحق

 

 

 

 

 


+ نوشته شـــده در شنبه 93 خرداد 10ساعــت ساعت 7:50 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر بدهید
یا کاشف الکرب....

 

سلام آقا!

چه با ادب آمدی فدایت شوم!با  اینکه شما یک پرچم از آسمان بر دوش داری و خورشید،ستاره ی کوچک سرداری روی دوش شماست ولی انگار یک شباهتی بین ماست.آن هم این است که حسین ، فرمانده ی سپاه قلب هردوی ماست.

خوش بحال شما که روی دو کنده ی زانو نشستن در برابر ارباب را تجربه کرده ای.خوشبحال شما که بالین سرت دامان زهرایی حسین شد.

آقا!انگار شما رؤیای هرشب منی با آن قامت رعنات و آن جفت دستها که آسمان به آن ها تکیه زده!با آن جمال هاشمی تان دلبری می کنید.

یادتان میاید آن روز را؟که قنداقه ی سپیدتان را به آغوش پدر دادند؟آن بوسه های علی را یادتان می آید که بر بازوانتان نشست؟علی هم میدانست داستان عشقبازی این دو دست را!

یادتان هست آن روز را؟سحر بیست و یکم؟بالین پدر؟سر به دیوار تکیه داده بودید و آن چشمهای مهتابی تان نمناک بود.یادتان هست فرمان پدر را؟:"همه جز بچه های فاطمه بروند؟"از همینجا که چهارده قرن با آن روز فاصله دارم حجم پر بغض گلویتان بر من هویداست...اما تا آمدید بروید پدر فراخواندتان....دستان حسین را یادتان هست که در دستهایتان گذاشت؟قول تا پای جان ایستادن پای حسین را میگویم....

امروز آمدم یک بغل یاس بیاورم بدهم به شما دیدم آخر دست کجا که بگیرد؟؟؟از طرفی شما خود سبب عطر یاسید حالا کم لطفی است جز جان دادن برایتان....

امروز آمدم دستهایتان را ببوسم که که در راه حسین دریغی از وجودتان نکردید دیدم دست ندارید....خودم را روی پایتان می اندازم و میبوسم قدمگاه کربلاییتان را به امید دست نوازشی که بر سرم بکشید...آخر ای سقا!تشنه ی بیتاب نگاهتانم....

یاحق

 

 

 

 

 

 

 

 


+ نوشته شـــده در شنبه 93 خرداد 10ساعــت ساعت 4:23 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر
سلام ای زینت سجاده از تو...

ای دعـا گشتـه دعـا بـا نفـس روح‌ فزایت

وی اجـابت زده هنگـام دعـا بوسه به پایت

چشم اربـاب کـرم از همه ‌سو باز به دستت

دست اربـاب دعـا بستـه بـه دامـان ولایت

عاشق خُلق نکویت همه جا دوست و دشمن

دشمن و دوست کند از دل و جان مدح و ثنایت

کثـرت خلـق الهـی همـه از یمـن وجودت

وسعت مـلک خداونـد بود صحن و سرایت

مصحف تو که زبـور و صحف آل رسول است

وحـی‌ مُنزَل بُـوَد ای روح مناجـات، دعایت

تـو گـل سرسبـد گلشـن کشتـی نجــاتی

رخ گـل انداختــه از بوسـ? مصباح هدایت

گــره از کـار فـروبستــ? عالم تـو گشایی

گر چه بسته است به زنجیر، ید عقده‌گشایت

ملک و جن و بشر، ارض و سما گوش، سراپا

تا دل شب شنوند از لب جان‌بخش، صدایت

حلقـ? سلسله‌ها یکســره در حلق? ذکرت

به فلک مـی‌رسد از حلقـ? زنجیـر، ثنایت

گل لبخند تو بر سنگ لب بام، عجیب است

با وجودی که کند سنگ عدو گریه برایت

تو پیـام‌آور خــون گلـوی خـون خـدایی

بـوده در کرب‌و‌‌بلا مقتل خون غار حرایت

 

 

 

 


+ نوشته شـــده در شنبه 93 خرداد 10ساعــت ساعت 3:45 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر
مرد مظلوم....سلام

 

چشم هایش همه را یاد خدا می انداخت

لرزه بر جان و دل تک تک ما می انداخت

پا برهنه همه بر بُشر شدن محتاجیم

نظری کاش که بر ما، گذرا می انداخت

دست بسته فقط او بود که شد دست به خیر

سکّه نه، ماه به کشکول گدا می انداخت

آن همه زخم به روی بدنش بود ولی

زَهر هم بر جگرش چنگ، جدا می انداخت

چشم خود بست ولی دختر او چشم به راه

روی شانه پسرش شال عزا می انداخت

او پر از درد شد امّا به خداوند او را

روضه ی کوچه و گودال ز پا می انداخت

پیکرش زخم شد امّا سر او دست نخورد

شد خراشیده ولی حنجر او دست نخورد


+ نوشته شـــده در جمعه 93 خرداد 2ساعــت ساعت 9:11 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر