موج وبلاگی دوست شهیدت کیه !؟

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پای منبر علی(ع)

ع

 

 


+ نوشته شـــده در دوشنبه 93 اردیبهشت 22ساعــت ساعت 4:34 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر بدهید
شام میلاد تو شامی است که مه کامل شد/ ماه کامل نتوان گفت چرا مشهو

 

از همان روزی که زلف یار را کج ساختند

ذوالفقار این تیغ معنادار را کج ساختند


زلف یار در حجاب و ذوالفقار در نیام

علتی دارد که این آثار را کج ساختند


خشت اول نام حیدر بود و چون بنّا نگفت

تا ثریا قد این دیوار را کج ساختند


قبله‌گاه اهل معنی چون شکاف کعبه شد

قبله‌گاه مردم دین دار را کج ساختند


تا نریزد نام مولا مثل قند از گوشه اش

پس برای طوطیان منقار را کج ساختند


مهر حیدر ریخت همراه گناهان زیاد

روی دوشم تا که کوله‌بار را کج ساختند


تا خلایق در ازل سرگرم مولا بوده اند

در علی پیمانه اسرار را کج ساختند


من که ایوان نجف را دیده ام حس می‌کنم

پیش آن ایوان در و دیوار را کج ساختند


تا که در هر پیچ و خم نام علی را سر دهند

دیده باشی در نجف بازار را کج ساختند...

 

 

 

 

 


+ نوشته شـــده در دوشنبه 93 اردیبهشت 22ساعــت ساعت 4:30 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر
به من لبخند بزن

 ما شش بچه بودیم.چهار خواهر و دو برادر.هنور حیاط خانه ی نسبتا بزرگمان را که در محله ی باجک قم بود به یاد می آورم.یاد شیطنت های خودم و خواهرم،زهرا می افتم.زهرا دو سال از من بزرگتر بود.یادم میاید که از انبار دوچرخه فروشی پدر که در خانه بود دوچرخه بر می داشتیم و ساعت استراحت بین شیفت صبح و بعد از ظهر مدرسه مان بازی می کردیم.شب ها هم توی حیاط می نشستیم و تکالیفمان را انجام می دادیم و درس می خواندیم.

 

پدرم سرش به کارش بود.ما هم مثل خیلی از دختر های دیگر،به مادر تزدیک تر بودیم تا پدر.مادرم هوای بچه هایش مخصوصا ما دهترها را زیاد داشت.دوست داشت درس بخوانیم.می گفت:"حدّاقل تا دیپلم را باید بخوانید.دانشگاه رفتن پای خودتان."آن هم در قم آن زمان که تعداد کمی از دختر ها دیپلم می گرفتند.این توجه مادرانه را بگذارید کنار اینکه من آخرین بچه ی مادرم بودم.همیشه بهترین لباس هایی را که می شد برایم می خرید یا می دوخت.هر جا هم که می رفت معمولا مرا همراه خودش می برد.جلسه ی قرآن را که خوب یادم هست.با هم می رفتیم.سوره های ریزو درشت قرآن را که آن جا حفظ کردم از آن به بغد همیشه یادم بودند.

شروع جوانی ام همزمان با انقلاب شد.17سالخ بودم.دوران تغییرات بزرگ!این تغییر برای من از حزب جمهوری بوجود آمد.دبیر زیستمان در حزب کار می کرد.به تشویق او پایم آنجا باز شد.جذب فعالیت ها و کلاس های آن جا شم.کلاس های احکام،معارف،اقتصاد اسلامی....

ادامه دارد

یاحق

 

 


+ نوشته شـــده در یکشنبه 93 اردیبهشت 21ساعــت ساعت 4:11 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر
فرمانده ی آسمونی

اینکه میگیم مهدی زین الدین فرمانده لشکر آسمونیاس بخاطر چیه؟

 

خوابشو دیدن تو چند تا شهر مختلف و همزمان

 

مهدی زین الدین باهمون  لبخند استوار همیشگیش و نگاه خندانش که به همه قوت قلب میده

 

با لباس سفید احرام بالای کعبه ایستاده و طواف کننده ها رو فرماندهی میکنه

 

مثل همون بچه بسیجی ها تو لشگر علی بن ابی طالب

 

میرن جلو ازش میپرسن:"چی شده آقا مهدی؟اینجا هم فرمانده شدین؟"

 

جواب میده"اینا بخاطر نماز های اوّل وقتیه که خوندم"

سردار سرلشکر شهید آقا مهدی زین الدین

یاحق

 


+ نوشته شـــده در سه شنبه 93 اردیبهشت 16ساعــت ساعت 5:1 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر بدهید
هو الحق

فکر اینکه چی بنویسیم که جذاب باشه واقعا سخت بود!

پس دیدم بهترین کار اینه که از اول شروع کنم!

از اولین باری که مهدی زین الدین چشم های آسمونیش رو به دنیای خاکی ما باز کرد....

و شد فرمانده ی گردان خاکریز نشین ها...

اینجا تخته سیاه کلاس مهدی زین الدینه

و ما گچ سفید رو به دست گرفتم تا قصه ی پرواز آق مهدی رو روی تخته به تصویر بکشم

اینجا کتاب زندگی مهدی زین الدین ورق میخوره

متفاوت از قبل

حرف،حرف کساییه که مهدی زین الدین فرمانده سنگر فلبشون شد

حرف دله نه حرف های از پیش نوشته شده ی تکرای

یاحق


+ نوشته شـــده در سه شنبه 93 اردیبهشت 16ساعــت ساعت 4:43 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر