سلام آقا!
چه با ادب آمدی فدایت شوم!با اینکه شما یک پرچم از آسمان بر دوش داری و خورشید،ستاره ی کوچک سرداری روی دوش شماست ولی انگار یک شباهتی بین ماست.آن هم این است که حسین ، فرمانده ی سپاه قلب هردوی ماست.
خوش بحال شما که روی دو کنده ی زانو نشستن در برابر ارباب را تجربه کرده ای.خوشبحال شما که بالین سرت دامان زهرایی حسین شد.
آقا!انگار شما رؤیای هرشب منی با آن قامت رعنات و آن جفت دستها که آسمان به آن ها تکیه زده!با آن جمال هاشمی تان دلبری می کنید.
یادتان میاید آن روز را؟که قنداقه ی سپیدتان را به آغوش پدر دادند؟آن بوسه های علی را یادتان می آید که بر بازوانتان نشست؟علی هم میدانست داستان عشقبازی این دو دست را!
یادتان هست آن روز را؟سحر بیست و یکم؟بالین پدر؟سر به دیوار تکیه داده بودید و آن چشمهای مهتابی تان نمناک بود.یادتان هست فرمان پدر را؟:"همه جز بچه های فاطمه بروند؟"از همینجا که چهارده قرن با آن روز فاصله دارم حجم پر بغض گلویتان بر من هویداست...اما تا آمدید بروید پدر فراخواندتان....دستان حسین را یادتان هست که در دستهایتان گذاشت؟قول تا پای جان ایستادن پای حسین را میگویم....
امروز آمدم یک بغل یاس بیاورم بدهم به شما دیدم آخر دست کجا که بگیرد؟؟؟از طرفی شما خود سبب عطر یاسید حالا کم لطفی است جز جان دادن برایتان....
امروز آمدم دستهایتان را ببوسم که که در راه حسین دریغی از وجودتان نکردید دیدم دست ندارید....خودم را روی پایتان می اندازم و میبوسم قدمگاه کربلاییتان را به امید دست نوازشی که بر سرم بکشید...آخر ای سقا!تشنه ی بیتاب نگاهتانم....
یاحق