سلام!
اگر بدانی این روز ها چقدر دلم برایت تنگ میشود.....اگر بدانی جرات ندارم کنترل تلویزیون را به دست بگیرم...می ترسم!همه جا حرف تو است و دل من صحن و سرای تو را کم دارد...اینجاست که فرشته ی آسمانی در بعد زمان و مکان نبودن و حتی بال و پرش را به رخم می کشد!آری من ظرفیت دلتنگی ندارم...نگاهم ردی از اشک حسرت دارد وقتی قاب شیشه ای تلویزیون خانه ی آسمانی ات را نشان می دهد...میدانی چند روز است ندیدمت؟؟؟هر چه داشتم و دارم از تو است...مهربان!یاد روضه خوانی روبه روی پنجره فولادت بخیر...یاد درخشش قبه ی زرنت در گرگ و میش آسمان مشهد...یادش بخیر آن نوای آشنا...یاد پیرمرد نقاره زن بخیر...
اگر مختار بودم...همین حالا برهنه پا راه های سنگلاخ را گز می کردم تا پس از روزها خستگی راه،لذت دیدار بارگاه تو تاب از کف رفته ام را باز گرداند...
دلم تنگ است...تنگ شما و خانه ی شما...
حالا که کالبد این زاغ رو سیاهتان اینجا گرفتار است و دیگر بال و پری ندارد تا بدود به آسمانتان...مثل آن گنجشک...مثل آن آهو...ضامنم می شوید؟؟؟این بار می خواهم یک جوع شرفت طوفان نزده ام را پیشتان گرو بگذارم آقا...هروقت دلم خوب شد میایم دلم را پیشکش و ربانی حرمتان می کنم..."رضایم"کن...
دلم تنگ است...تنگ برای.... "رضا"