مهدی بیست ساله، دست خالی، توی خط خرمشهر، گیر داده به سرهنگِ فرمانده که «چرا هیچ کاری نمی کنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقیها رو برسم.»سرهنگ دست می گذارد روی شانه ی مهدی و می گوید:«صبر کن آقا جون. نوبت شما هم می رسه.» مهدی می گوید:«پس کی؟ عراقی ها دارن می رن طرف آبادان.» سرهنگ لب خندی می زند و می دود سراغ بی سیم. گلوله های فسفری که بالای سر عراقی ها می ترکد، فکر می کنند ایران شیمیایی زده. از تانک هایشان می پرند پایین و پا می گذارند به فرار.
– حالا اگه می خوای، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس. وقتی فرمان ده شد، تاکتیک جنگی آن قدر برایش مهم بود که آموزش لشکر 17، بین همه ی لشکرها زبان زد شده بود.
کرب و بلا
مُـــــــــحرّمتــــــــ
در راه استــــــ . . .
قبل انقلاب، دم مغازه ی کتاب فروشیمان، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتاب های ممنوعه بفروشیم. عصرها، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش در رفته ای هم داشت. یک شب، حدود ساعت ده. داشتیم مغازه را می بستیم که سر و کله اش پیدا شد. رو کرد به مهدی و گفت «ببینم، اگر تو ولی عهد بودی، به من چه دستوری می دادی؟» مهدی کمی نگاهش کرد و گفت:«حالت خوبه؟ این وقت شب سؤال پیدا کرده ای بپرسی؟» باز هم پاسبان اصرار کرد که «بگو چه دستوری می دادی؟» آخر سر مهدی گفت:«دستور می دادم سبیلتو بزنی.» همان شب در خانه را زدند. وقتی رفتیم دم در، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت:«خوب شد قربان؟» نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند. مهدی گفت «اگر می دانستم این قدر مطیعی، دستور مهم تری می دادم.»
حضرت آیت الله مجتهدی :
درکربلا داش مشتی ها رفتن به یاری امام حسین (ع) و شهید شدند
مقدس ها استخاره کردند، استخاره شان بـــد آمد
.
.
.
خوشا به حال داش مشتی های با معرفت
خوشا به حال جوانان با غیرت
خوشا به حال جوانان اهل دل...
وازده روز بعد از شهادت، ما را بردند خدمت حضرت امام(ره). ایشان فرمودند: من این مصیبت را به شما خانواده شهید عزیز و به مادر ایشان تسلیت میگویم.
من میدانم شما جگر گوشه خود را از دست دادهاید، اما من بیش از شما درک میکنم ایشان چه بود. مثل اینکه من بازویم را از دست دادهام!
شهید محلاتی
جادههای کردستان آن قدر ناامن بود
که وقتی میخواستی از شهری به شهر دیگر بروی،
مخصوصا توی تاریکی، باید گاز ماشین را میگرفتی،
پشت سرت را هم نگاه نمیکردی.
اما زینالدین که همراهت بود، موقع اذان، باید میایستادی کنار جاده
تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت.
نزدیک عملیات بود. میدانستم دختر دار شده.
یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون.
گفتم: این چیه؟
گفت: عکس دخترمه.
گفتم: بده ببینمش.
گفت: خودم هنوز ندیدمش.
گفتم: چرا؟
گفت: الان موقع عملیاته. میترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد.
"شهید مهدی زین الدین"
برچسب ها: شهید مهدی زین الدین, شهید, عملیات