یاحق
بسم رّب الشّهدا
سلام رفقا!
خیلی وقته نبودیم!!!
راستش گرفتار بودیم!دلمون گرفتار بود!با دل گرفته هم که ...میشه برا آقا مهدی چیزی نوشت؟؟؟
بندگی ها و عشقبازی هاتون با خدا قبول باشه!
عید همتون هم مبارک!
امشب دوباره قصد استغفـار کـردم
یعنی به کوچک بودنم اقـرار کردم
میخواهم از حالا فقط مـال تـو باشم
شرمنده ام آقا که بـد رفتـار کردم
میدیدم اینکه خار چشمت هستم اما
بیهوده بر این کـارها اصـرار کردم
امشب به جـای گفتـن العفـو العفـو
هفتاد دفعـه یاحسـن تکرار کردم
هرشب کنار سفره در فکـر حسینـم
امشب به یاد مجتبی افطـار کردم
من نذر کردم که غلامت باشم آقا
تا آخـر عمـرم بنـامت باشم آقا
یاحق
چطور به آتشم ببرند حالی آن باشد که دیده ی گناه آلودم به سوی تو باشد؟
هیهات ! ما هکذ الظّنّ بک!!!
اللّهمّ ارزقنا توفیق الشّهادة فی سبیلک
بی تو غروب جمعه چه دلگیر می شود
سیلاب غم ز کوه سرازیر می شود
ماه فلک ستاره فشاند ز چشم خویش
خورشید پشت کوه، زمینگیر می شود
دل مرده گشته مدّعی معجز مسیح
روباه در نبودن تو، شیر می شود
بس پیر در فراق تو مُرد و بسی جوان
در انتظار آمدنت، پیر می شود
تا ما نمرده ایم، تو پا در رکاب کن
تعجیل کن عزیز دلم! دیر می شود
بی تو تسلّی دل ما، ای عزیز جان !
فریاد و اشک و سینه و زنجیر می شود
تنها به خواب، روی تو دیدیم، سیّدی!
این خواب کی به وصل تو تعبیر می شود؟
بازآ که با تو نال? تنهایی علی
از چاه کوفه سرزده، تکبیر می شود
بگشای رخ که در ورق مصحف رخت
آیات فتح فاطمه تفسیر می شود
وقتی تو ذوالفقار بگیری به دست خویش
فریاد ما به قلب عدو، تیر می شود
***همه ی رزمندگان با شور و سر و صدا دنبالش می دویدند و روی دست بلندش می کردند و شعار " فرمانده ی آزاده" سر می دادند.
آقا مهدی به سختی توانست خودش را از چنگ بچه ها نجات دهد، اندکی بعد، با چشمانی اشک آلود در گوشه ای نشسته بود و با تشر به نفس خود می گفت: « مهدی! خیال نکنی آدم مهمی شده ای که اینها اینقدر به تو اهمیت می دهند، تو هیچی نیستی، تو خاک کف پای بسیجیان هستی .....» همینطور می گفت و آرام آرام می گریست.
اصلا چه رنگی است این مهدی زین الدین؟سبز مثل صحرا؟یا آبی مثل دریا؟شاید هم سفید مثل ابر؟
نه
مهدی رنگ مردم است...رنگ همان بچه بسیجی های ساده و بی غل وغش;همرنگ همه ی آنها که عاشقش بودند...نمیدانم اگر الان بود چه شکل و شمایلی پیدا کرده بود؟شاید موهایش را آسیاب زمان و گذر 55 ساله ی عمرش سپید کرده بود و داس دروگر وقت چند شیار بر جبین بلندش انداخته بود!ولی مطمئنم دلش ... قلب خدایی اش هنوز هم همان بود!مهدی زین الدین اگر الان هم بود همان مرد آزاده و پاینده ی دهه شصت بود..نبود؟؟؟!اگر غیر از این بود شهید نمی شد...این را از صلابت نگاه دریایی اش میشود فهمید
یاحق
آمدی و حسین خندان شد
همه جا جز بقیع چراغان شد
آمدی و به برکت نامت
نام جدت علی فراوان شد
مادرت شد عروس زهرا و
افتخارش نصیب ایران شد
آشنا با صحیفه اش کردی
هرکه بر سفره ی تو مهمان شد
رمضان ماهِ سِرِّ شعبان است
رمضان شرح ماه شعبان شد
عده ای که به پات افتادند
به مناجات راهشان دادند
ابر و خورشید و ماه در کارند
خاکی از زیر پات بردارند
تب تو تب نبود درمان بود
راویان تب تو بیمارند
دوستان قدیمی زهرا
به تو و مادرت بدهکارند
در اسیری مادرت حتی
از مقامات او خبر دارند
هرچه مِهریه اش گران باشد
باز قوم علی خریدارند
به غلامت بگو دعا بکند
این گرفتارها گرفتارند
با مناجات تو ملائکه هم
سر شب تا به صبح بیدارند
تا نگاهی به بالشان بکنی
از کرم خوش به حالشان بکنی
کاش میشد بنا درست کنند
گنبدی از طلا درست کنند
همه جای مدینه را نه، نه
لااقل پنج تا درست کنند
گرد و خاک بقیع را ببرند
تا برایم دوا درست کنند
شیعیان حاضرند با گریه
آستان تو را درست کنند
با النگوی دختران عجم
چند ایوانْ طلا درست کنند
سنگها میخورد بر سر تو
تا که شاید صدا درست کنند
عمه را زد ولی سر تو شکست
هم سر عمه هم سر تو شکست
اعتراف میکنم در برگ ی امتحان جغرافیم که پرسیدند :"تنها قمر زمبن؟"
با افتخار نوشتم قمر بنی هاشم
معلم اهل دل من هم نوشت:رحمت به لقمه حلال سفره ی پدرت
یاحق
الان هرچه فکر میکنم نمیدانم چه شد؟گفتند هر شهیدی که لبخندش دلت را ببرد...انگار واقعا لبخند هایش دلم را برد...کجا؟نمیدانم!!!
گفتند ببینی اش فکر میکنی سالهای سال با هم رفاقت صمیمانه داشتید.وقتی دیدمش فکر کردم سال هاست می شناسمش...ازکجا؟نمیدانم!!!
گفتند این مهدی زین الدین را ما میشناسیم خیلی سخت پسند است.وقتی شدی بسیجی لشگرش دستت را میگیرد...وقتی سرباز گردانش شدم دستم را گرفت...چرا؟نمیدانم!!!
آن روز یادم هست که کتابش را گرفته بودم و باخودم بردمش به کربلا!گفتم چه جایی بهتر از اینجا برای شناختن مردی مثل او!
به ضریح ارباب که رسیدم گفتم:آقا مهدی!خودت کمکم کن برسم به ضریح...این زیارت،هدیه من است به شما نگذار زیارتم بدون ضریح رفتن بماند...دور و برم را که نگاه کردم دیدم زیر قبّه ام...چه شد؟نمیدانم!!!
خلاصه از آن روز ها آقا مهدی شد دوست و برادر من!گستاخی و بی ادبی است بگویم برادرم!ولی انگار واقعا مثل یک برادر بزرگتر همه جا هست...همه جا هوایم را دارد...صبحها تا نگاهم به عکس بزرگش در خیابان که لبخند میزند نیفتد اصلا آن روز برایم شب نمی شود!
مخلص کلام اینکه این فرمانده شد فرمانده ی بزرگ زندگی من!مهدی زین الدین انگار آمده تا سوار بر همان موتور تریلش از بزرگراه قلب من بگذرد و شناسایی دشمنهای خطّ مقدم دلم را یادم بدهد.
چه بگویم...؟نمیدانم!!!
فقط میدانم آنها که می شناسندش هم میدانند که گاهی آنقدر دوستش داریم که نمیدانیم چقدرررر!!!
چقدر؟نمیدانم!!!
یاحق
.قتی خواستم ضربدر قرمز را بزنم و رایانه رو خاموش کنم یک دفعه یادم اومد امشب شب عیده...شب اربابه و تمام عاشقای ارباب امشب سر سفره اش مهمان اند...از معرفت به دوره اگر امروز رو به داداشمون تبریک نگیم...
امشب انگار تو در دانشکده ی عشق حسین،کارنامه ی قبولی ات را برای چندمین بار میگیری ...
نگاهت که افتاد به مهر حسین که"همه چیز با گریه بر حسین دردنیا تصفیه شد..."آن وقت که لبخند زدی از لبخند حسین یک نیم دعایی هم برای ما بکنی بس است فرمانده...
یاحق