موج وبلاگی دوست شهیدت کیه !؟

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چیست دلچسب ترین عیدی ما از الله؟/یک سحر وقت اذان صحن اباعبدالله

منکه هستم سائلى بر خوان انعام شما

از ازل شیرین شده کام من از نام شما

اینکه من دیوانه باشم آن هم از عشق خدا

بوده در آغاز خلقت حُسن اقدام شما

گر شکسته بال میخواهى بیا بنگر مرا

فطرسى بشکسته پر هستم سر بام شما

اى که گفتى آب کم جو تشنگى آور به دست

اى که میریزد عطش از باده جام شما

تشنگى خواهم من امشب اى خداى تشنگى

تا که جان خود فدا سازم براى تشنگى

بى سرو سامان شدم تا که تو سامانم دهى

کافر محضم من امشب تا که ایمانم دهى

بى سوادم بهره از قرآن ندارم ذره اى

آمدم اى روح قرآن فهم قرآنم دهى

زنده جاوید گردد هر که باشد کشته ات

دوست دارم تا بمیرم از دمت جانم دهى

فطرسم، حرّم، گنه کارم، پشیمانم حسین

آمدم تا طعم شیرینى ز گفتارم دهى

احتیاج من ندارد انتها اى ذوالکرم

میبرم نام تو را تا که شود اینجا حرم

اى که هستى محور حبّ و ولاى اهل بیت

عشق تو ما را نموده مبتلاى اهل بیت

بى تو نامى از خدا هم در میان ما نبود

بى تو می افتاد از رونق صداى اهل بیت

اى که مردانه دل از پروردگارت برده اى

نیست عاشق بر تو مانند خداى اهل بیت

تا که نامت میشود جارى به لب ها یا حسین

جمع ما گیرد دگر حال و هواى اهل بیت

گر نبودى اسم غفّار خدا معنا نداشت

عفو و رحمت در میان هر دوعالم جا نداشت

شد مدینه کربلا تا که به دنیا آمدى

مادرت شد مبتلا تا که به دنیا آمدى

مصطفى شد بوسه چین از حنجر و حلقوم تو

چشمها شد پر بکا وقتى به دنیا آمدى

گفت این طفل ازمن است ومن ازاویم بینِ جمع

رازها شد بر ملا وقتى به دنیا آمدى

بهترین معناى رحمان و رحیم امشب بود

میدهد عیدى خدا وقتى به دنیا آمدى

عید عفو و رحمت آمد عید غفران آمده

ذکر تسبیح ملک زین پس «حسین جان»آمده

رمز صبر انبیاء عشق تو بوده یا حسین

نام تو صاحبدلان را دل ربوده یا حسین

میهمانى خدا گر خاص میشد بر رسل

حق پذیرایى به روضه مینموده یا حسین

اولین بارى که باب توبه واشد در جهان

نام زیباى تو این در راه گشوده یا حسین

هر که را حق از براى بندگى کرده جدا

نام تو بر قلب و جان او سروده یا حسین

جز سعادت نیست عاشق بر رُخ ماهت شدن

جز شهادت نیست راه خاک درگاهت شدن

حق آن لحظه که بوسیده پیمبر حنجرت

حق آن شورى که افتاده به قلب مادرت

حق بابایت على و گریه مردانه اش

حق آن جمعى که گردیده سراسر مضطرت

حق جبریل و سلامى که ز بالا آورد

حق فطرس آن دخیل گاهوار اطهرت

حق آن شیرى که از کام پیمبر خورده اى

حق اسمى که تو را گشته نصیب از داورت

یک گره بر دل بزن تا صد گره را واکنى

زشتى ما را به زیبایى خود زیبا کنى

یاحق

 

 

 

 

 


+ نوشته شـــده در شنبه 93 خرداد 10ساعــت ساعت 7:50 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر بدهید
یا کاشف الکرب....

 

سلام آقا!

چه با ادب آمدی فدایت شوم!با  اینکه شما یک پرچم از آسمان بر دوش داری و خورشید،ستاره ی کوچک سرداری روی دوش شماست ولی انگار یک شباهتی بین ماست.آن هم این است که حسین ، فرمانده ی سپاه قلب هردوی ماست.

خوش بحال شما که روی دو کنده ی زانو نشستن در برابر ارباب را تجربه کرده ای.خوشبحال شما که بالین سرت دامان زهرایی حسین شد.

آقا!انگار شما رؤیای هرشب منی با آن قامت رعنات و آن جفت دستها که آسمان به آن ها تکیه زده!با آن جمال هاشمی تان دلبری می کنید.

یادتان میاید آن روز را؟که قنداقه ی سپیدتان را به آغوش پدر دادند؟آن بوسه های علی را یادتان می آید که بر بازوانتان نشست؟علی هم میدانست داستان عشقبازی این دو دست را!

یادتان هست آن روز را؟سحر بیست و یکم؟بالین پدر؟سر به دیوار تکیه داده بودید و آن چشمهای مهتابی تان نمناک بود.یادتان هست فرمان پدر را؟:"همه جز بچه های فاطمه بروند؟"از همینجا که چهارده قرن با آن روز فاصله دارم حجم پر بغض گلویتان بر من هویداست...اما تا آمدید بروید پدر فراخواندتان....دستان حسین را یادتان هست که در دستهایتان گذاشت؟قول تا پای جان ایستادن پای حسین را میگویم....

امروز آمدم یک بغل یاس بیاورم بدهم به شما دیدم آخر دست کجا که بگیرد؟؟؟از طرفی شما خود سبب عطر یاسید حالا کم لطفی است جز جان دادن برایتان....

امروز آمدم دستهایتان را ببوسم که که در راه حسین دریغی از وجودتان نکردید دیدم دست ندارید....خودم را روی پایتان می اندازم و میبوسم قدمگاه کربلاییتان را به امید دست نوازشی که بر سرم بکشید...آخر ای سقا!تشنه ی بیتاب نگاهتانم....

یاحق

 

 

 

 

 

 

 

 


+ نوشته شـــده در شنبه 93 خرداد 10ساعــت ساعت 4:23 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر
سلام ای زینت سجاده از تو...

ای دعـا گشتـه دعـا بـا نفـس روح‌ فزایت

وی اجـابت زده هنگـام دعـا بوسه به پایت

چشم اربـاب کـرم از همه ‌سو باز به دستت

دست اربـاب دعـا بستـه بـه دامـان ولایت

عاشق خُلق نکویت همه جا دوست و دشمن

دشمن و دوست کند از دل و جان مدح و ثنایت

کثـرت خلـق الهـی همـه از یمـن وجودت

وسعت مـلک خداونـد بود صحن و سرایت

مصحف تو که زبـور و صحف آل رسول است

وحـی‌ مُنزَل بُـوَد ای روح مناجـات، دعایت

تـو گـل سرسبـد گلشـن کشتـی نجــاتی

رخ گـل انداختــه از بوسـ? مصباح هدایت

گــره از کـار فـروبستــ? عالم تـو گشایی

گر چه بسته است به زنجیر، ید عقده‌گشایت

ملک و جن و بشر، ارض و سما گوش، سراپا

تا دل شب شنوند از لب جان‌بخش، صدایت

حلقـ? سلسله‌ها یکســره در حلق? ذکرت

به فلک مـی‌رسد از حلقـ? زنجیـر، ثنایت

گل لبخند تو بر سنگ لب بام، عجیب است

با وجودی که کند سنگ عدو گریه برایت

تو پیـام‌آور خــون گلـوی خـون خـدایی

بـوده در کرب‌و‌‌بلا مقتل خون غار حرایت

 

 

 

 


+ نوشته شـــده در شنبه 93 خرداد 10ساعــت ساعت 3:45 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر
مرد مظلوم....سلام

 

چشم هایش همه را یاد خدا می انداخت

لرزه بر جان و دل تک تک ما می انداخت

پا برهنه همه بر بُشر شدن محتاجیم

نظری کاش که بر ما، گذرا می انداخت

دست بسته فقط او بود که شد دست به خیر

سکّه نه، ماه به کشکول گدا می انداخت

آن همه زخم به روی بدنش بود ولی

زَهر هم بر جگرش چنگ، جدا می انداخت

چشم خود بست ولی دختر او چشم به راه

روی شانه پسرش شال عزا می انداخت

او پر از درد شد امّا به خداوند او را

روضه ی کوچه و گودال ز پا می انداخت

پیکرش زخم شد امّا سر او دست نخورد

شد خراشیده ولی حنجر او دست نخورد


+ نوشته شـــده در جمعه 93 خرداد 2ساعــت ساعت 9:11 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر
شهری که خدا آزادش کرد

سلام داداش مهدی!

امشب لبخندت رو روی سایه ماه دیدم.فردا روز شادی همه ماست.چه چیز برای فرمانده ها بهتر از پیروزی؟

خواستم اولین نفری باشیم که بهت تبریک میگیم.

نمیدونم اگر الان بودی چطوری این لبخندت رو به ما نشون میدادی؟

داداش مهدی!دل ما آبجی هات باز هم تنگه برات.شب جمعه و جمعه همیشه به یادتیم.خیلی هم دوستت داریم.

داداش مهدی!

یادته گفتی:"هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید آنها هم نزد اباعبدالله شما را یاد میکنند."؟دیشب خیلی به یادت بودیم....

یادت نره تموم آبجی هاتو پیش ارباب یاد کنی....

میدونم که این روز ها خیلی خوشحالی...بوی خاک های خیس خورده ی جاده ی خرمشهر میاد که منتهی به مسجد جامعه...

صدای خنده ی بچه ها رو میشنویم و....

ممّد نبودی ببینی....

شهر آزاد گشته....

خون یارانت پرثمر گشته...

سوم خردا روز شکستن قفس کبوتر سپید خرمشهر مبارک....

یاحق

 


+ نوشته شـــده در جمعه 93 خرداد 2ساعــت ساعت 12:0 صبح تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر بدهید
خرم شهر شهر خون آزاد شد.... سلام برتو

 

 


+ نوشته شـــده در جمعه 93 خرداد 2ساعــت ساعت 12:0 صبح تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر بدهید
پای منبر علی(ع)

ع

 

 


+ نوشته شـــده در دوشنبه 93 اردیبهشت 22ساعــت ساعت 4:34 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر بدهید
شام میلاد تو شامی است که مه کامل شد/ ماه کامل نتوان گفت چرا مشهو

 

از همان روزی که زلف یار را کج ساختند

ذوالفقار این تیغ معنادار را کج ساختند


زلف یار در حجاب و ذوالفقار در نیام

علتی دارد که این آثار را کج ساختند


خشت اول نام حیدر بود و چون بنّا نگفت

تا ثریا قد این دیوار را کج ساختند


قبله‌گاه اهل معنی چون شکاف کعبه شد

قبله‌گاه مردم دین دار را کج ساختند


تا نریزد نام مولا مثل قند از گوشه اش

پس برای طوطیان منقار را کج ساختند


مهر حیدر ریخت همراه گناهان زیاد

روی دوشم تا که کوله‌بار را کج ساختند


تا خلایق در ازل سرگرم مولا بوده اند

در علی پیمانه اسرار را کج ساختند


من که ایوان نجف را دیده ام حس می‌کنم

پیش آن ایوان در و دیوار را کج ساختند


تا که در هر پیچ و خم نام علی را سر دهند

دیده باشی در نجف بازار را کج ساختند...

 

 

 

 

 


+ نوشته شـــده در دوشنبه 93 اردیبهشت 22ساعــت ساعت 4:30 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر
به من لبخند بزن

 ما شش بچه بودیم.چهار خواهر و دو برادر.هنور حیاط خانه ی نسبتا بزرگمان را که در محله ی باجک قم بود به یاد می آورم.یاد شیطنت های خودم و خواهرم،زهرا می افتم.زهرا دو سال از من بزرگتر بود.یادم میاید که از انبار دوچرخه فروشی پدر که در خانه بود دوچرخه بر می داشتیم و ساعت استراحت بین شیفت صبح و بعد از ظهر مدرسه مان بازی می کردیم.شب ها هم توی حیاط می نشستیم و تکالیفمان را انجام می دادیم و درس می خواندیم.

 

پدرم سرش به کارش بود.ما هم مثل خیلی از دختر های دیگر،به مادر تزدیک تر بودیم تا پدر.مادرم هوای بچه هایش مخصوصا ما دهترها را زیاد داشت.دوست داشت درس بخوانیم.می گفت:"حدّاقل تا دیپلم را باید بخوانید.دانشگاه رفتن پای خودتان."آن هم در قم آن زمان که تعداد کمی از دختر ها دیپلم می گرفتند.این توجه مادرانه را بگذارید کنار اینکه من آخرین بچه ی مادرم بودم.همیشه بهترین لباس هایی را که می شد برایم می خرید یا می دوخت.هر جا هم که می رفت معمولا مرا همراه خودش می برد.جلسه ی قرآن را که خوب یادم هست.با هم می رفتیم.سوره های ریزو درشت قرآن را که آن جا حفظ کردم از آن به بغد همیشه یادم بودند.

شروع جوانی ام همزمان با انقلاب شد.17سالخ بودم.دوران تغییرات بزرگ!این تغییر برای من از حزب جمهوری بوجود آمد.دبیر زیستمان در حزب کار می کرد.به تشویق او پایم آنجا باز شد.جذب فعالیت ها و کلاس های آن جا شم.کلاس های احکام،معارف،اقتصاد اسلامی....

ادامه دارد

یاحق

 

 


+ نوشته شـــده در یکشنبه 93 اردیبهشت 21ساعــت ساعت 4:11 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر
فرمانده ی آسمونی

اینکه میگیم مهدی زین الدین فرمانده لشکر آسمونیاس بخاطر چیه؟

 

خوابشو دیدن تو چند تا شهر مختلف و همزمان

 

مهدی زین الدین باهمون  لبخند استوار همیشگیش و نگاه خندانش که به همه قوت قلب میده

 

با لباس سفید احرام بالای کعبه ایستاده و طواف کننده ها رو فرماندهی میکنه

 

مثل همون بچه بسیجی ها تو لشگر علی بن ابی طالب

 

میرن جلو ازش میپرسن:"چی شده آقا مهدی؟اینجا هم فرمانده شدین؟"

 

جواب میده"اینا بخاطر نماز های اوّل وقتیه که خوندم"

سردار سرلشکر شهید آقا مهدی زین الدین

یاحق

 


+ نوشته شـــده در سه شنبه 93 اردیبهشت 16ساعــت ساعت 5:1 عصر تــوسط زینـــــب زین الدین | نظر بدهید